سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دفتر تنهایی
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  محمد[14]
 

من دو تا وب دارم. خوشحال میشم به اون هم سر بزنید www.mohammadbita.blogfa.com

  پیوند دوستان
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
کل بازدید : 15313
کل یادداشتها ها : 51

1 2 >
نوشته شده در تاریخ 89/8/19 ساعت 11:10 ع توسط محمد


دلم تنگ است این شبها یقین دارم که می دانی

صدای غربت من را ز احساسم تو می خوانی

شدم از درد و تنهایی گلی پژمرده و غمگین

ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو می دانی

میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم

چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته می رانی

تپش های دل خستم چه بی تاب و هراسانند

به من آخر بگو ای دل چرا امشب پریشانی

دلم دریای خون است و پر از امواج بی ساحل

درون سینه ام آری تو آن موج هراسانی

همواره قلب بیمارم به یاد تو شود روشن

چه فرقی می کند اما تو که این را نمی دانی



  



نوشته شده در تاریخ 89/8/19 ساعت 11:10 ع توسط محمد


چه کردم با تو در دنیای عشقم

 که اینگونه ز من تو دل بریدی

 چه کردم با دلت ای مهربانم

 که تو عاشقتر از من برگزیدی
 
 مگر غیر از وفا از من چه سر زد

 که دل را بی وفا خواندی و رفتی

 مگرغیراز نگاهت به چشمانم که در زد

 که  ناز چشم خود از دل گرفتی
 
 مگر در باغ احساسم چه کم بود
 
 که یکبار از وجودش گل نچیدی

 مگر در قلب من جای تو کم بود

 که از این آشیانه پر کشیدی



  



نوشته شده در تاریخ 89/8/19 ساعت 11:10 ع توسط محمد


دوباره دلم مثل دل آسمان امروز گرفته،

ابری ابریست،

آماده باریدن؛

چرا هر چه به سمتش می روم از من میگریزد؟

چه رمزیست در این چرخه تکرار؟

چه درسیست در اینها همه که باید تاکنون یاد گرفته باشم و نگرفته ام؟

دلم گرفته،

از این همه بی اعتنایی روزگار دلم گرفته،

بی پاسخ مانده ام،

سرگردان،

رها شده،

کاش می توانستم به آسمان کودکیم برگردم

به آسمانی که همیشه دوست داشتم نقاشیش کنم ...

http://media.somewhereinblog.net/images/neelblog_1216589568_1-a135_sky_love_500x500.gif



  



نوشته شده در تاریخ 89/8/19 ساعت 11:10 ع توسط محمد


این دفعه میخوام به جای شعر یه متن قشنگ ازعرفان نظر آهاری براتون بذارم که به نظر خودم قشنگ بود. حالا اگه شما خوشتون نیومد به بزرگی خودتون ببخشید.

موفق باشید و بیروز


عاشق می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت. هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد. او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود. و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟ عاشق گفت : خدایا! عشق، سفری دور و دراز است. من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم. به همه این سال ها و قرن ها، زیرا هر قدر که عاشقی کنم، باز هم کم است. خدا گفت : اما عاشقی، سبکی است. عاشقی، سفر ثانیه است. نه درنگ قرن ها و سال ها. بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز همین ثانیه که من به تو می دهم. عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را. اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است. به کسی که همراهی اش کند. به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است. خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی. "هیچ چیز" توشه توست و "هیچ کس" معشوق تو، در سفری که که نامش عشق است. و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد. عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت. جز چند ثانیه که خدا به او داده بود. عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت. جز خدا که همیشه با او بود.



  



نوشته شده در تاریخ 89/8/19 ساعت 11:10 ع توسط محمد


بگذار که آسمان، آنگونه که هست در جذبه دو چشم تو، خود را بگسترد.

بگذار تا ماه، حتی به زیر ابر، در این سیاه شب، آرامشی به قلب سپید تو آورد...

شاید کمی که گذشت، شاید تبسم در چشم روزگار، شاید که مشق صبر، تکلیف روزگار

نچندان به کام ماست...

بگذار زیر و بم این زمین سخت، با پای خسته تو، گفت و گو کند.

شاید قبول جهان، آنچنان که هست، آغاز زندگی است.

آنجا که واژه ها به هیاهو نشسته اند.

شاید که شاخه گلی از سکوت ناب، آواز زندگی است.

بگذار اگر فاصله ای هست بین ما، تا روز ماندگاری دیوار سرد،

یک پنجره برای دیدن هم هدیه آوریم.

بگذار تا پیکر بت دار روزگار، در برکه گذشت پاشویه ای کند.

آنجا که ناتوان کلام خسته، به فریاد می رسد.

دیگر سکوت، نقطه پایان گفتگوست.

گاهی تحمل خاری درون دست شیرین تر از لطافت گلهای زندگیست.

بگذار تا به دشت جدایی در این زمان، بارانی از طراوت و بخشش، سفر کند.

بذری به دشت مهربانی هدیه آوریم و آنگه بغل بغل تبسم تازه درو کنیم.

چشمان پرسش خود را، تو بسته دار.

لبخند مهربان تو در چشم شرمناک، یعنی بیا.

« بیا دوباره دوست دارمت »

شاید که یک سلام، آغاز گفتگوست.

شاید برای رسیدن به شهر عشق اولین قدم از خود گذشتن است.



  



نوشته شده در تاریخ 89/8/19 ساعت 11:10 ع توسط محمد


در این دنیای وانفسا


کدامین تکیه گه را تکیه گاه خویشتن سازم

نمیدانم

نمی دانم خداوندا.

در این وادی که عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد.

کدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم.

نمی دانم خداوندا

به جان لاله های پاک و والایت نمی دانم.


دگر سیرم خداوندا


دگر گیجم خداوندا

خداوندا تو راهم ده.

پناهم ده.


امیدم خداوندا.

 
که دیگر نا امیدم من و میدانم که نومیدی ز درگاهت گناهی بس ستمبار است و لیکن من نمیدانم
دگر پایان پایانم.


همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد و می دانم که آخر بغض پنهانم مرا بی جان و تن سازد.
چرا پنهان کنم در دل؟


چرا با کس نمی گویم؟

چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟

همه یاران به فکر خویش و در خویشند.

گهی پشت و گهی پیشند

ولی در انزوای این دل تنها .

چرا یاری ندارم من؟

 که دردم را فرو ریزد


دگر هنگامه ی ترکیدن این درد پنهان است.

خداوندا نمی دانم

نمی دانم


و نتوانم به کــس گویم.


فقط می سوزم و می سازم و با درد پنهانی بسی من خون دل دارم.

 دلی بی آب و گل دارم

به پو چی ها رسیدم من

به بی دردی رسیدم من

به این دوران نامردی رسیدم من

نمیدانم

نمی گویم

نمی جویم نمی پرسم

نمی گویند

نمی جویند


جوابی را نمی دانم

سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند

چرا من غرق در هیچم؟

چرا بیگانه از خویشم؟

خداوندا رهایی ده

کلام آشنایی ده

خدایا آشنایم ده

خداوندا پناهم ده

امیدم ده

خدایا یا ببر این غم دل را

و یا در هم شکن این سد راهم را

که دیگر خسته از خویشم

که دیگر بی پس و پیشم

فقط از ترس تنهایی

هر از گاهی چو درویشم

و صوتی زیر لب دارم

وبا خود می کنم نجوای پنهانی

که شاید گیرم آرامش

ولی آن هم علاجی نیست

و درمانم فقط درمان بی دردیست

و آن هم دست پاک ذات پاکت را نیازی جاودانش هست



  



نوشته شده در تاریخ 89/8/19 ساعت 11:10 ع توسط محمد


کاش می شد سرزمین عشق را


در میان گامها تقسیم کرد


کاش می شد با نگاه شاپرک


عشق را بر آسمان تفهیم کرد


کاش می شد با دو چشم عاطفه


قلب سرد آسمان را ناز کرد


کاش می شد با پری از برگ یاس


تا طلوع سرخ گل پرواز کرد


کاش میشد با نسیم شامگاه

برگ زرد یاس ها را رنگ کرد


کاش می شد با خزان قلبها


مثل دشمن عاشقانه جنگ کرد


کاش میشد در سکوت دشت شب


ناله غمگین باران را شنید


بعد دست قطره هایش را گرفت


تا بهار آرزو ها پر کشید


کاش می شد مثل یک حس لطیف


لا به لای آسمان پر نور شد


کاش میشد چادر شب را کشید


از نقاب شوم ظلمت دور شد


کاش می شد از میان ژاله ها


جرعه ای از مهربانی را چشید


در جواب خوبها جان هدیه داد


سختی و نامهربانی را ندید


کاش میشد با محبت خانه ساخت


یک اطاقش را به مروارید داد


کاش می شد آسمان مهر را


خانه کرد و به گل خورشید داد


کاش میشد بر تمام مردمان


پیشوند نام انسان را گذاشت


کاش می شد که دلی را شاد کرد


بر لب خشکیده ای یک غنچه کاشت


کاش میشد در ستاره غرق شد


در نگاهش عاشقانه تاب خورد


کاش می شد مثل قوهای سپید


از لب دریای مهرش آب خورد


کاش میشد جای اشعار بلند


بیت ها راساده و زیبا کنم


کاش می شد برگ برگ بیت را


سرخ تر از واژه رویا کنم


کاش میشد با کلامی سرخ و سبز


یک دل غمدیده را تسکین دهم


کاش میشد در طلوع یاس ها


به صنوبر یک سبد نسرین دهم


کاش میشد با تمام حرف ها


یک دریچه به صفا را وا کنم


کاش میشد در نهایت راه عشق


آن گل گم گشته را پیدا کنم



  



نوشته شده در تاریخ 89/8/19 ساعت 11:10 ع توسط محمد


ذهنم خسته است؛

            خسته ام از این همه فکر و خیال. پس کی به استقبالت بیایم؟

     تک ستاره ی درخشان قلبم! آه که چه کردی با این دل نازک من...!

    چه کردی با این دل من که دائم برایت تنگ می شود؟چه کردی.....؟

        دوست دارم بنویسم؛ هر چند قلم قدیمی ام با این واژه ها آشناست...

 برای تو می نویسم ،

  برای تو که در قلب من آشیانه کرده ای،

 برای تو که در قلبم ملودی عشق را نواختی،

 برای تو که به گل های یاس قلبم جان دادی...

دیگر دلم نمی خواهد آهنگ انتظار و دلتنگی بخوانم

و اشک دوری از تو بر گونه هایم جاری شود؛ 

 اشک زیباست و زیبایی عشق هم به اشک هایش است

اما به شرطی که اشک شوق باشد.

 پس من هم دلم می خواهد اشک شوق دیدن تو 

 بر گونه هایم جاری شود نه اشک دوری از تو...

    دلم می خواهد با سبدی پر از گل های سرخ که آنها را معطربه عطر مهتاب کرده ام

  به استقبالت بیایم تا آرامش را برروی

 قلب عاشقم که این روزها فقط به خاطر تو می تپد پهن کنم...



  



نوشته شده در تاریخ 89/8/19 ساعت 11:10 ع توسط محمد


اگر بدانم که دل تنگ منی ، و دلت همیشه با من است دلم را فدای آن قلب مهربانت

می کنم. 

اگر بدانم که مرا دوست داری و تنها آرزویت من هستم تا آخرعمرم عاشقانه برایت

می سرایم ترانه عشق را .

اگر بدانم که یک لحظه به من می اندیشی ،تمام لحظه هایم به این می اندیشم که
چگونه این همه عشق و محبت را به تو ابراز کنم .

اگر بدانم که به انتظار من نشسته ای ، تو بگو تا آخر عمر به انتظارم بنشین ، من تا

آخرین حد این انتظار منتظر آمدنت می نشینم. 

اگر بدانم که برایت ارزش دارم و همه زندگی ات هستم ، تا آخرین نفس به پای تو

می نشینم و تا آخرین نفس ، یک نفس فریاد می زنم دوستت دارم.

اگر بدانی که چقدر دوستت دارم دلتنگی که سهل است دلت برای یک لحظه درکنارهم

بودن پرپر می زند.

اگر بدانی که تنها آرزوی من تویی ، روزی صدها بار آرزو می کنی که به آرزویم برسم.

اگر بدانی که همه لحظه های زندگی ام به تو می اندیشم ، تک تک لحظه ها را

می شماری و به عشق آن لحظه ها زندگی می کنی.

اگر بدانی که برایم یک دنیا ارزش داری ، سفری به دور دنیا می روی تا بفهمی چقدر

برایم عزیزی.

اگر بدانی که می دانم ، بدون تو میمیرم ، مرا این گونه در حسرت عشقت نمی گذاری.

اگر............



  



نوشته شده در تاریخ 89/8/19 ساعت 11:10 ع توسط محمد


از صبح علی الطلوع آمده ام و نشسته ام به انتظار!
هی زاغ تو را چوب میزنم
می خواهم ببینم هنوز در یادت مانده ام یا نه!
ظهر میشود به جواب نمیرسم ....
عصر شد....
شب شد....
فردا صبح شد و دیدم خبری نیست!
نه در یادت بودم،
نه در خاطرت و نه حتی در کنجکاوی های روزمره ات!
حتی نیامدی ببینی اینجا بال بال زدنم تمام شده یا نه!
حتی نخواستی بدانی هنوز درد عشــــق میکشم یا نه!
مشق عشــــق مینویسم یا نه!
فرقی هم نمیکند برایــت،
برای خداست که رج میزنم این خانه را،
یا برای -تو-،
یا برای این دل خانه خراب!
من هم برایم فرقی نمیکند،
فرقی نمیکند بیایی،
نیایی،
حواس دلت اینجا باشد،
نباشد.....
بخواهی ام،
 بخوانی ام یا نه!
فرقی نمیکند....
اگر فرق میکرد که هی و مدام نمی آمدم سرک بکشم ببینم دلت بند جایی، کسی، خانه ای شده یا نه! 
 
تو به هر چه داری خوش باش،
من به همه نداشته ها و نبودن ها و نخواستن ها راضیم! 
من هر چه ندارم لااقل خدا را دارم .....  
لااقل  تو را در آرزویم دارم  و کنارم هستی....


  





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ