سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دفتر تنهایی
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  محمد[14]
 

من دو تا وب دارم. خوشحال میشم به اون هم سر بزنید www.mohammadbita.blogfa.com

  پیوند دوستان
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 2
کل بازدید : 14899
کل یادداشتها ها : 51

نوشته شده در تاریخ 90/5/19 ساعت 10:56 ع توسط محمد


درون تاریکی شب سکوت سنگینی پا برجا بود سکوتی که در تاریکی شب کاملا پیدا بود ناگهان صدایی آمد صدای فریادی بود...
اتفاقی

افتاده بود اتفاقی که تازه نبود در تیره ترین تاریکی شب و در سکوت عجیب شب
صدای نفس نفس زدنم رو میشنیدم, تمام بدنم عرق کرده بود. با وحشت  به
اطرافم نگاه میکردم, از خودم می پرسیدم: من کجام؟ چی شده چه خبره؟ برای
مدتی کوتاه از شدت
وحشت نمیدونستم کجام و کی هستم, بعد از گذشت چند دقیقه.. فقط چند دقیقه!
فهمیدم که کجا هستم  و چه خبر شده صورتم خیس عرق بود به ساعت نگاه کرد
نزدیکای 4 صبح بود دلم میخواست فریاد بزنم فریاد بزنم که راحتم بزارین اما
سکوتی که پا برجا بود بهم اجازه نمیداد.....
نمیدونستم چی کار کنم, خسته
بودم خسته شده بودم حتی در خواب هم آرامش نداشتم کابوس هاش ولم نمیکردن. دیگه
از این وضعیت خسته شده بودم نمیدونستم چیکار کنم فقط زیر لب با خودم زمزمه
میکردم: ولم کنید بزارید راحت باشم چی میخواین از جونم هنوز وحشت در چهره ام
موج میزد امشب کابوس بدی داشتم آهنگی گذاشتم تا آروم بشم و بعد کنار
پنجره ایستادم به آسمان نگاه کردم  گفتم: چرا؟ آیا من مستحق انقدر درد و عذاب
هستم؟ حتی در خواب هم آرامش ندارم میخواستم فریاد بزنم چرا؟؟؟؟ ولی باز هم
سکوت شب بهم اجازه نداد.....
سراسیمه و وحشت زده دنبال یه راهی برای آرامش میگشتم.از پنجره کوچک اتاق به آسمان خیره شدم. صدای آهنگ نسبتا آرامش خاصی به فضای
اتاق داده بود و برای مدتی در سکوت شب گم شدم طوری گم شدم که احساس گم شدن
میکردم انقدر گم شدم که نفهمیدم چجوری 2 ساعت گذشت.....  به
شدت خسته بود ولی ترس از اینکه بخوابم و کابوس هاش شروع بشه نمیزاشت که
بخوابم چند دقیقه ای گیج و وحشت زده به اطرافم نگاه میکردم....
چهره ام خیس شده بود این بار عرق نبود قطره های اشک یکی یکی سرازیر میشدن صورتم
طوری خیس شده بود که انگار زیر بارون بودم با چشمان گریون فقط یک چیز رو
میگفتم چرا؟ چرا من؟ زیر لب خیلی آروم با خودم گفت این منم؟ حقیقت داره؟
امشب
با بقیه شبهام خیلی فرق میکرد معلوم بود کابوس وحشتناکی دیده بودم طوری
وحشت زده بودم تصورش هم نمیشه کردم.توی چشمام ترس موج میزد توی نگاهم وحشت رو
حس میشد کرد ولی  یه چیزی تو نگام بود که هیچ وقت نبود انگاری گم شده بودم
در سکوت شب  طوری گم شده بود که میتونستم تا ستاره ها پرواز کنم اونقدر دور
شدم و بالا رفتم, طوری که راه برگشت رو گم کردم..... شاید آرامش رو با پرواز
کردن  در سکوت عجیب اون شب پیدا کرده بودم مثل اینکه روحم آروم گرفت اما
تاریکی و سکوت شب  برای همیشه پا برجا نبود.......!




  



نوشته شده در تاریخ 90/4/5 ساعت 7:59 ع توسط محمد


این روز ها قلم من خشک شده بود!

و هرچی سعی میکردم بنویسم نمیشد!

یاد گرفتم جوهر قلم من همراه با اشکهای من قطره قطره و کم کم میاد.

حال که یاد گرفتم شروع به نوشتن میکنم.

مینوسیم از این روزها، روزهای بی امیدی و بی آرزو.

مینویسم از جاده تنهایی خویش.

می نویسم از روزهایی که تاریک هستن و شبهایی که پر از کابوس هستن.

من شدم قسمتی از تاریکی شایدم در تاریکی شب گم شدم؟

نمیدونم ولی مدتی هست همه جا تاریک هست و من در سکوت آن غرق شده ام.

سکوتی عجیب که گاه گاهی با کابوسهای شبانه من شکسته میشه!

دیشب مثل هر شب کابوسی دیگر و گریه های شبانه من .

یاد ندارم که شبی بدون کابوس صبح شده باشه.

گریه های شبانه من رو کی دید؟

کسی از دور صدای گریه های منو شنید؟

اشکهای منو کی دید؟

صدای فریاد درون من رو کی شنید؟

روز به روز در خود میشکنم وذره ذره نابود میشم.

قلب خسته من چند روزی هست آرام آرام گریه میکنه.

مغزم مثل یه پسته تو خالی این روزا پوچ شده.

سکوت این روزا منو میترسونه همه جا ساکت شده.

کسی صدایم نمیکند از درون پوچ شدم.

دیوانه وار با خودم حرف میزنم شاید دیوانه شدم ؟

مدتی هست با آینه اتاقم یکی شدم .

گاه گاهی با خودم میگم کاش تنها نبودم.

گاه گاهی دوست دارم کسی بهم بگه دیگه تنها نیستی و من هستم کنارت.

ولی اسکله دل من مدت هاست پایه هاش شکسته!

کشتی هاش غرق شدن.

ملواناش مردن.

مرغهای دریایی دیگه نیستن.

یه روزی پایه های اسکله دل من شکست و امروز شاهد نابودی اسکله هستم.

این روزها آسمان هم با من غریب است.

تمام آدمها با من غریبه هستن.

و هیچ یک مرا پناه نمیدن.

و من زیر پوشش اندوه و غم خود زندگی میکنم.

جز غم و اندوه کس سراغی از شب من نمیگیرد.

آنکه پرسد آی مرد خسته مرگت چیست؟ کیست؟

من  خالی از هر آرزو و امید به دنبال رهایی هستم.

رها از این زندگی رها از هرچی هست و نیست.

زمانی زندگی کردن آرزو بود حال رها شدن ارزو شده!

خسته ام از این ثانیه ها از لحظه های تکراری زندگی.

خسته ام از هرچی بی عدالتی.

خسته ام از صبر کردن چقدر بنشینم و منتظر مرگ شوم؟

تنها مرگ تسلی می دهد ،زندگی می بخشد به جان خسته من.

ای مرگ ای غایب حیات من یگانه آرزو من!

در خلوت تنهایی خویش نشسته ام و رسیدنت رو آرزو دارم.

تو تنها مرهم درد های منی هیچ چیز مرهمی بر درد های من نشد.

هیچ کس در مسیر تنهایی من پا نگذاشت.

و من هنوز تنها در جاده تنهایی خویش قدم میزنم و میروم.

هرگز وقتی که در جاده تنهایی پا گذاشتم کسی بهم نگفت

کسی بهم نگفت که جاده تنهایی انتها نداره.

هیچ کس بهم نگفت نرو هیچ کس همرام نشد.

و من هنوز در جاده بی انتهای تنهایی قدم میزنم.

زمان به سرعت پیش می رود.

روز و شب هستند که پشت سر هم میان و میرن.

من هیچ چیزی ندارم و خالی از امید و آرزو.

تنها دارایی من غم -خاطرات .تنهایی و کابوس است که همیشه با من هستن.

کسی حاظر است در دارایی من سهیم بشود؟ نه!

کسی مقداری از دارایی من رو میخره؟ نه!

نه کسی حاظر نیست حتی در دارایی من سهیم شود.

تنها مرگ است مرا از دارایی های خویش رها میسازد.

و تنها مرگ است که مرا از جاده تنهایی خویش رها میکند.....



  



نوشته شده در تاریخ 90/1/15 ساعت 2:12 ص توسط محمد


روزها و ماه ها و حال یک سال گذشت.

و من بیش از یک سال است با آینه اتاقم دوست شده ام.

در دل تاریکی کوچه بی کسیم از خویش و زندگیم بهش گفتم.

بهش از خودم گفتم آرام آرام گریه کرد.

بهش از یار گفتم همراه با من شروع به گریه کردن کرد.

بهش از تنهاییم و بی کسیم گفتم ترکی برداشت.

بهش از جوانی از دست رفته ام گفتم همراه با من شروع به گریه کردن کرد.

بهش از نابودی عشق گفتم شروع به زار زدن کرد.

بهش از دلتنگیم برای عزیزانم گفتم او هم دلتنگ شد.

بهش از آرزوهایی که پرپر شدن گفتم.

ترکی دیگر برداشت.

بهش از زمانی که با هم یه دنیا داشتیم گفتم در خود شکست و فریادی زد.

بهش از دنیایی گفتم که پر شده از آدمای سنگی و آهن پرست.

این بار آروم و بی صدا باز ترکی برداشت.

مدتی پیش باز از یار بهش گفتم و اینکه الان با کس دیگریست.

آرام آرام اشک هایش روی گونه هایش ریخت.

بهش از دلتنگیم برای یار گفتم از دستهای یخ زده ام گفتم.

کاملا گونه هایش خیس شده بود و چشماش پر از اشک.

بهش از گریه های هر شبم گفتم و بی خوابی هر شب.

بغضش ترکید و باز ترکی برداشت.

بهش از کارهایی که کردم تو این مدت گفتم.

این بار سکوت کرد.

بهش از دوستایی گفتم که روزی بهم نیاز داشتن و حال نیستن در حالی که من ویران شدم.

از روی شرمندگی سرش رو پایین گرفت و قطره ای اشک چکید.

این بار بهش گفتم تو نمیخوای حرفی بزنی؟

سرش رو بالا گرفت گفت چرا حرف دارم.

گفت بعد از این همه بلا بعد از اینکه جوانیت تباه شد.

بعد از این همه زار زدن بعد از بی خوابی هر شبت.

بعد از این همه تنهایی بعد از این همه تحقیر شدن بعد از نابود کردنت.

چرا از یار به من گفتی؟

چرا از دلتنگی یار بهم گفتی؟؟

هیچ می دانی کسی که زمانی یار بود الان یار کیست؟

هیچ می دانی کسی که زمانی غم خوارت بود غم خوار کیست؟

هیچ می دانی اون کسی که شب تا صبح برایش گریه میکنی کجاست و چه کار میکنه؟

هیچ می دانی نشسته و به گریه هایت میخنده؟؟

هیچ می دانی به نابودیت و تباه شدن زندگیت می خندد؟

هیچ می دانی روز مرگت را جشن میگیرد؟؟

تو واسه کسی گریه میکنی که بویی از انسانیت و احساس نبرده.

کسی که زندگیت را نابود کرد و نابود شدنت را دید و کاری نکرد.

آیا ارزش داره دلتنگ کسی بشی که آهن پرسته؟

ارزش داره واسه کسی گریه کنی که به گریه های دلت میخندد؟؟

سرم را پایین انداختم و به فکر فرو رفتم.

این ها را که شندیم نیمی از بدنم شل شد.

گویی فلج شده ام.

نمی دانستم چه بگویم.

آری حق با او بود ولی نیمی از بدنم هنوز با یار بود.

آینه منتظر جوابم بود.

سرم را بالا گرفتم درحالی که اشکهایم دانه دانه سرازیر میشد.

رو به آینه کردم زبانم گرفته بود گویی لال شده بودم.

ناگهان بغضم ترکید و شروع به زار زدن کردم.

آینه که پر از ترک شده بود با دیدن حال زار من از وسط به دو نیم تقسیم شد.

نیمی از من که هنوز با یار بود با نیمی از آینه رفت.

و حال نیمی از آینه ماند و نیمی از من که دیگر حتی با یار هم نیست.

امروز خالی تر از همیشه هستم و تنها تر از تمام روزهای زندگیم.

نمی دانم غروب امروز را می توانم تحمل کنم؟؟

چقدر جالب است حال دلم برای نیمه دیگر آینه تنگ شده است......



  



نوشته شده در تاریخ 89/11/3 ساعت 8:39 ع توسط محمد


    کسی دیگر نمی کوبد

    در این خانه ی متروک ویران را

    کسی دیگر نمی پرسد

    چرا تنهای تنهایم

    و من چون شمع می سوزم

    و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند

    و من گریان و نالانم

    و من تنهای تنهایم

    درون کلبه ی خاموش خویش

    اما کسی حال من غمگین نمی پرسد

    و من دریای پر اشکم

    که طوفانی به دل دارم

    درون سینه پر جوش خویش

    اما کسی حال من تنها نمی پرسد

    و من چون تک درخت زرد پاییزم

    که هر دم با نسیمی می شود

    برگی جدا از او

    و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند...



  



نوشته شده در تاریخ 89/11/3 ساعت 8:39 ع توسط محمد


نشد ای دوست که ما محرم اسرار شویم

همره میکده و هم ره بازار شویم

در تب بیدلی و مهر و وفا نیست شدیم

نشد افسوس که با یاد غمت یار شویم

تو که از درد دل خسته ی ما می دانی

پس چرا از تو جدا پیشه خوار شویم

بر نیامد ز لبت نام من و قصه ی من

ما ز سودای تو آواز شب تار شویم

هر چه کردم نشدم آنچه که تو میخواهی

چه کنم دست نداد عاشق و بیمار شویم

عاقبت از غم تو سر به بیابان زنم

تا ز سودای فلک بی خبر از کار شویم

دل لاهیجی از قصه بمیرد هیهات

هوسی نیست که ما هم پی دلدار شویم



  



نوشته شده در تاریخ 89/11/3 ساعت 8:39 ع توسط محمد


من حضورت را در همه جا کنار خویش احساس کرده ام

من صدایت را در همه وقت در گوش خود شنیده ام

من چهره ات را همیشه بر دیدگانم یافته ام

تو معنای تمام واژه های زیبائی

تو همان حس شیرین انتظاری

تو همانی که باید باشی

نجیب.. باشکوه و حیرت آور

تو همان نیمه ی گمشده ی منی

میخواهم تا ابد با تو بمانم

قلبت را به من بده و عشق را

از من هدیه بگیر



  



نوشته شده در تاریخ 89/11/3 ساعت 8:39 ع توسط محمد


حسرت دیده بی تاب تو بیمارم کرد 

آن نگاه نگرانت دل تبدار مرا خرابش کرد

بی جهت نیست که مست رخ زیبای تو ام

لب گلگون تو در دشت خزان آبم کرد

مستی ام جام نگاهی ز افق های تو بود

آه ،آن صورت مهتاب تو در خوابم کرد

شهر را از تب بیماری من جایی نیست

 راه گم کرده به دنبال تو آواره و ویرانم گرد

اشکم از دیده به گرمای نفسهای تو بود

جام اندوه تو مر همره و همرام کرد



  



نوشته شده در تاریخ 89/11/3 ساعت 8:39 ع توسط محمد


اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم، سکوت را فراموش میکردی، تمامی ذرات وجودت عشق را فریاد می کرد.

اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم، چشمهایم را میشستی و اشک هایم را با دستان عاشقت به باد میدادی.

اگر می دانستی چقدر دوستت دارم، نگاهت را تا ابد بر من میدوختی، تا من بر سکوت نگاه تو رازهای یک عشق زمینی را با خود به عرش ببرم.

ای کاش می دانستی ، اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم لحظه ای از مرگ سخن نمی گفتی ، که این غریب تنها، جز نگاه معصومت پنجره ای و جز عشقت بهانه ای برای زیستن ندارد.

ای کاش می دانستی ، اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم ، آنقدر که همه چیزم را حتی جانم را فدایت می کردم . همه ی آن چیزها که یک عمر برایش زحمت کشیده ام و سال ها برایش گریسته ام .

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم ، همه ی آن چیزهایی که تو را زندانی کرده اند رها می کردی، غرورت، قلبت،حرفهای مردم و ...

دیگر نای نوشتنی نیست که تو خود باید بدانی که چقدر دوستت دارم و تو زیباترین جهان برای منی، منی که عاشقت هستم و دوستت دارم برای همیشه.

 



  



نوشته شده در تاریخ 89/11/3 ساعت 8:39 ع توسط محمد


سلام

این مطلب زیبا رو تو وبلاگ عاشقانه خوندم.
خیلی مطلب زیبایی بود .بخاطر همین گفتم بذارمش اینجا تا شما دوستان خوبم
هم بخونیدش.خیلی قشنگه. خواهش میکنم تا آخر بخونید. خیلی حرفها در جملاتش
نهان است . امیدوارم بتونید معانی نهانش رو هم  بخونید.

موفق باشید و پیروز




گفتم: خسته‌ام   
گفتی: لاتقنطوا من رحمة الله
     .::از رحمت خدا نا امید نشید(زمر/53)::. 
  گفتم: هیشکی نمی‌دونه تو دلم چی می‌گذره
گفتی: ان الله یحول بین المرء و قلبه
    .::خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24)::.

 گفتم: غیر از تو کسی رو ندارم
گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید
    .::ما از رگ گردن به انسان نزدیک‌تریم (ق/16) ::.

 گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی!
گفتی:
فاذکرونی اذکرکم
     .::منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152)::.

 گفتم: تا کی باید صبر کرد؟
گفتی:
و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا
    .::تو چه می‌دونی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63)::.

 گفتم: تو بزرگی و نزدیکت برای منِ کوچیک خیلی دوره! تا اون موقع چیکار کنم؟ 
گفتی: واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله
     .::کارایی که بهت گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کنه (یونس/109)::.

 گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بنده‌ات هستم و ظرف صبرم کوچیک... یه اشاره‌ کنی تمومه!
گفتی:عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم
    .::شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216)::.

 گفتم: انا عبدک الضعیف الذلیل...  اصلا چطور دلت میاد؟  
گفتی: ان الله بالناس لرئوف رحیم
     .::خدا نسبت به همه‌ی مردم - نسبت به همه - مهربونه (بقره/143) ::.

 گفتم: دلم گرفته  
گفتی: بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا
     .::(مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا  شاد باشن (یونس/58)::.

 گفتم: اصلا بی‌خیال! توکلت علی الله  
گفتی: ان الله یحب المتوکلین
     .::خدا اونایی رو که توکل می‌کنن دوست داره (آل عمران/159)::.

 گفتم: خیلی چاکریم!  
ولی این بار، انگار گفتی: حواست رو خوب جمع کن! یادت باشه که:

و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره
.::بعضی
از مردم خدا رو فقط به زبون عبادت می‌کنن. اگه خیری بهشون برسه، امن و
آرامش پیدا می‌کنن و اگه بلایی سرشون بیاد تا امتحان شن، رو گردون میشن.
خودشون تو دنیا و آخرت ضرر می‌کنن (حج/11)::.

 گفتم:...
دیگه چیزی برای گفتن نداشتم.

گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم
گفتی: فانی قریب
     .:: من که نزدیکم (بقره/186) ::.

 گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش می‌شد بهت نزدیک شم
گفتی:
و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
     .:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/205) ::.

 گفتم: این هم توفیق می‌خواهد!
گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم
     .:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/22) ::.

 گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی
گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه
      .::پس از خدا بخواهید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/90)::.

 گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار می‌تونم بکنم؟     
گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده
     .:: مگه نمی‌دونید خداست که توبه رو از بنده‌هاش قبول می‌کنه؟! (توبه/104) ::.

 گفتم: دیگه روی توبه ندارم
گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب
     .:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه(غافر/2-3) ::.

 گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟ 
گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا
     .:: خدا همه‌ی گناه‌ها رو می‌بخشه (زمر/53) ::.

 گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟
گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله
     .:: به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/135) ::.

 گفتم: نمی‌دونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم می‌زنه؛ ذوبم می‌کنه؛ عاشق می‌شم! ...  توبه می‌کنم
گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین
     .:: خدا هم توبه‌کننده‌ها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/222) ::.

 ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک     
گفتی:
الیس الله بکاف عبده
     .:: خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/36) ::.

 گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار می‌تونم بکنم؟
گفتی:

یا
ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی
یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما
.::
ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که
خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت می‌فرستن تا شما رو از تاریکی‌ها به
سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/41-43) ::.

 با خودم گفتم: خدا... خالق هستی... با فرشته‌هاش... به ما درود بفرستن تا آدم بشیم؟! ...




  





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ